کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

پسرک باهوش من ...

یه مداد خاله مریم قبلنا برات خریده بود که نمیدونم عکسش رو برات گذاشتم یا نه !؟ سر این مداده فرفره داره ... پریروزا آوردمش و دادم بهت که نقاشی بکشی باهاش که اون فرفره سرش خیلی توجهت رو جلب کرد ،اومدی و طبق معمول کنجکاوانه پرسیدی :این چیه !؟  گفتم :فرفره است (کلی هم در موردش بهت توضیح دادم)‌ و بعد هم برات فوتش کردم و اون هم دور خودش چرخید ! هی اومدی ادای منو دربیاری و فوتش کنی که بچرخه که نشد !!! امروز جاروبرقی رو آوردم که جارو بکشم و شما هم اولش مثل همیشه سوار جارو شدی که من بکشمت اما یهویی دیدم نیستی ،بعد از چند دقیقه دیدم مداد رو آوردی و هی میگیریش جلی هواکش جاروبرقی و اونم میچرخه برات و بعد از یکی دو دقیقه هم گذا...
23 مرداد 1393

این روزای ما !!!

همچنان هوا گرمه و من و تو با هم کلی خوش میگذرونیم ! دیروز بابایی که اومد خونه من سر نماز بودم ،یه دسته پول داد بهت و گفت :اینو بده به مامانت ! تو هم گفتی :بِییم بستنی بِخَییم ،بوخوئَم ! کلی از دستت خندیدیم ،حسابی شیرین زبون شدی و ماشاالله حرف زدنت خیلی رشد کرده ! داری سعی میکنی لباسهات رو دربیاری یا خودت بپوشی که البته خیلی موفق نمیشی ... هنوز هم برای دستشویی رفتن مامان رو کلی اذیت میکنی و من از دست شما حسابی دست درد و کمر درد گرفتم ! خب ،همچنان هر روز میریم پارک ... عاشق این کلاهتم !!! قربون این ادا و اطوارای قشنگت ... وقتی بابایی توی پارک به ما میپیونده و شما رو کلی تاب میده ! عاشق ای...
20 مرداد 1393

ترکیه ...

اولین سفر خارجی شما ،اونم زمینی و با ماشین خودمون ... خیلی خوش گذشت ... خیلی وقت بود که قرار بود با مریم جون اینا بریم ترکیه به قصد خرید ولی نمیشد تا همین قبل از ماه رمضونی که یه روز با بابایی دل رو به دریا زدیم و رفتیم ماشین رو کاپوتاژ کردیم که بریم ،البته پیکاپ کاپوتاژ بود از قبل اما میخواستیم با این یکی بریم ! خیلی هم یهویی رفتیم اما واقعا خوش گذشت ،صد البته با وجود مشکلات سفر زمینی و کمبود خواب ،اما مهم تر از تمام قضایا این بود که شما خیلی خیلی خیلی پسر خوبی بودی و اصلا اذیتمون نکردی و در مورد قضیه جیش و ... هم خیلی باهامون راه اومدی ،مرسی گلم ! اولین سفر خارجی شما ،اونم زمینی و با ماشین خودمون ... خیلی خوش گذشت ... ...
14 مرداد 1393

پسرم از هاپو ترسیده !!!

ویلای عمو امیراینا که رفته بودیم شما انگاری از سگشون ترسیدی ! همون جا هم شب یه وقتایی با صدای پارسش از خواب میپریدی و میگفتی هاپووووو ،منم بهت دلداری میدادم و فکر میکردم که مشکل دیگه برطرف شده اما ... دیشب که طبق معمول گذاشتمت روی پام تا بخوابی توی تاریکی یهویی گفتی :مامان هاپوووو ،میتَسَم (میترسم) ،منم دیدم داری اشاره میکنی به تمساحی که روی کمدته و یه بچه هم بغلشه ! پا شدم برق رو روشن کردم و نشونت دادم و دیدم خوشت نیومد ،اصرار نکردم ،از اتاقت آوردمش بیرون ولی امروز بابایی آوردش و بهت معرفیش کرد و شما هم ازش خوشت اومد و نشستی واسش کتاب خوندی ... یادش به خیر این تمساحه رو بابایی قبل از عقدمون برام خرید به عنوان کادوی فانتزی عق...
4 مرداد 1393
1